داستان نوجوان | اجرا با پای شکسته
  • کد مطالب: ۱۴۵۷۶۸
  • /
  • ۱۸ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۲:۲۸

داستان نوجوان | اجرا با پای شکسته

علی آن‌قدر حواسش به نمایش و نقشش بود که موقع رد شدن از خیابان اصلا موتورسیکلتی را که به سمتش می‌آمد ندید.

لیلا خیامی - دهه‌ی فجر در مدرسه‌ها برنامه‌های جالبی برگزار می‌شود. نمایش یکی از همین برنامه‌هاست. همه دوست دارند توی نمایش‌های مدرسه شرکت کنند. علی هم دلش می‌خواست در نمایش باشد. دلش می‌خواست شاه باشد.

علی گفت: «نقش شاه باشد برای من. من توی کلاس از همه بزرگ‌ترم.» رضا با خنده گفت: «من هم جوان انقلابی می‌شوم که با شاه می‌جنگد.» بعد هم با اشاره‌ی انگشتش برای علی خط و نشان کشید و گفت: «حالا می‌بینی چه بلایی به سر شاه می‌آید!»

علی لبخندزنان سرش را تکان داد و گفت: «این فقط یک نمایش است. من که شاه نیستم!» همین موقع آقای ناظم توی سالن نمایش آمد و گفت: «خب بچه‌ها، حالا که نقشتان را انتخاب کرده‌اید، باید چند روزی تمرین کنید تا برای اجرای نمایش در دهه‌ی فجر آماده باشید.»

بعد به هرکدام از بچه‌ها برگه‌ای داد که رویش نوشته بود چه حرف‌هایی را باید در نمایش بگویند و چه کارهایی باید انجام بدهند تا بتوانند نقش خود را تمرین کنند. علی با خوش‌حالی برگه‌ی نقشش را گرفت و دوید سمت حیاط مدرسه، چون زنگ خورده بود و بچه‌ها باید به خانه بر‌می‌گشتند.

او همه‌ی راه به نقشش فکر می‌کرد و جمله‌هایی را که روی ورقه نوشته شده بود با خودش تکرار می‌کرد: «من شاه بزرگم. من از همه بهترم. همه باید از من اطاعت کنید.»

علی آن‌قدر حواسش به نمایش و نقشش بود که موقع رد شدن از خیابان اصلا موتورسیکلتی را که به سمتش می‌آمد ندید و یکدفعه زمین و آسمان دور سرش شروع کردند به چرخیدن.

تا به خودش آمد، فهمید با موتور تصادف کرده است و پایش بد‌جوری درد می‌کند. چند ساعت بعد، بابا او را با پای گچ‌گرفته به خانه برد. علی توی راه خانه، همه‌اش به نقشش فکر می‌کرد. حالا چه‌جوری نقش شاه را بازی می‌کرد؟!

عصر وقتی هم‌کلاسی‌های علی از اتفاقی که برایش افتاده بود با‌خبر شدند، همه دسته‌جمعی به دیدنش رفتند. رضا تا چشمش به گچ پای علی افتاد، با خنده گفت: «چه شاه پاشکسته‌ای!» همه‌ی بچه‌ها زدند زیر خنده. علی لبخندی زد و گفت: «حالا با این پا چه‌جوری شاه شوم؟!»

یکی از بچه‌ها گفت: «مادر‌بزرگ من یک صندلی چرخ‌دار دارد. می‌توانم آن را برایت بیاورم تا روز نمایش رویش بنشینی و نمایش را اجرا کنیم.» رضا با خنده گفت: «خیلی عالی می‌شود! وقتی بخواهی فرار کنی، با صندلی چرخ‌دار کارت راحت است. می‌دانی که آخر نمایش باید فرار کنی؟»

علی با هیجان گفت: «بله، می‌دانم. صندلی چرخ‌دار خیلی عالی است. فقط حواستان باشد وقتی فرار می‌کنم، من را با شاه واقعی اشتباه نگیرید و کتکم نزنید، چون ممکن است آن پای دیگرم هم بشکند!»

بچه‌ها دوباره زدند زیر خنده. بعد هم همان‌جا توی خانه‌ی علی شروع کردند به تمرین نقش‌هایشان. روزهای بعد هم بچه‌ها به خانه‌ی علی می‌رفتند تا هم حالش را بپرسند، هم کمی تمرین کنند.

روز‌ها مثل برق و باد گذشتند و روز نمایش رسید. همه آماده بودند. علی هم روی صندلی چرخ‌دار نشسته بود و خوش‌حال بود، خوش‌حال از اینکه می‌تواند توی نمایش باشد. نمایش شروع شد و صحنه‌ها یکی‌یکی پشت سر هم اجرا شد.

علی فریاد می‌زد: «من شاه بزرگم! باید از من اطاعت کنید!» جوانان انقلابی هم شعار می‌دادند و با او مخالفت می‌کردند تا اینکه آخر نمایش رسید و موقع فرار -عجب فراری!- علی با پای شکسته سوار بر صندلی چرخ‌دار با سرعت مشغول فرار شد.

جوانان انقلابی همین‌جور که او را تعقیب می‌کردند، خندیدند و شعار دادند: «شاه فراری شده، سوار گاری شده!» علی فرار می‌کرد و لبخندزنان با خودش می‌گفت: «خیلی هم بد نشد! شاه پاشکسته‌ی ویلچرسوار! عجب نقشی شد!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.